شدم از درس گریزان و به عشقت مشغول
بین این دو چه کنم نقطه ی پیوند نبود
مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت
جای آنها که به دنبال تو بودند نبود
#کاظم بهمنی
#ادامه دارد این پُست...
شدم از درس گریزان و به عشقت مشغول
بین این دو چه کنم نقطه ی پیوند نبود
مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت
جای آنها که به دنبال تو بودند نبود
#کاظم بهمنی
#ادامه دارد این پُست...
خدای من...
کمی پایین بیا...
و روی این نیمکت کنارم بشین...
کمی دستم را بگیر...
کمی شانه هایم را بفشار...
کمی از گریه هایم را تماشاکن...
دست هایت را روی موهایم بکش و لبانم را تاابد بخندان!
بگذار غرق شوم از |عشقِ تو|
بگذار اگر نمیشود،همین فردا و آخراین ماه خبرش برسد و|دق| کنم از نشدن آن اتفاق!
بگذار آنقدر به دیگران خوش بگذرد دنیا ولی من با تمآم وجود شکر می کنم وراضیم به رضایت!
بگذار تمآم خوشی های دنیا برای آدمهآیی که...من ازتمآم دنیایت همین هایی که دارم سپاس!
جدیداً آدم بی توقعی شدم،شاید خوب باشه،شاید هم بد!
#مثل اتفاق|ح.ع|که بعد از4سال رسید به خواسته ش!
شاید سهم من هم صبر کردن است از دنیا!
شاید تمآم صبر زندگی به من بخشیده شده،چرا که نه صبر می کنم ولی توانم تمآم شود چی؟
بازهم توان ذهنی و روحی برایم میخری و باتریش را درونم میگذاری تا دوام بیاورم و...
همچنان ایستاده ام!
#خدا احیاناً منو میخوای اسطوره ی صبر کنی؟یا شاید تجربه کسب کنم!
مسخره ی بی مزه ی بی ادب "ک" خب که چی رتبه خواهرت این شده و هی پُز میدی!
"ن" مسخره ی جلب توجه کن!
دارم مدرسه رو با این آدمهآ تحمل می کنم!#نجاتم بدید!
هیچ وقت اگه برم جلوتر آرزوی مدرسه رو نمیکنم،هیچ وقت!ازبس روی زندگیم تاثیر گذاشت!
امسال متنفر شدم از مدرسه،علاوه پارسال که عاشقش بودم!
ببینید درعرض 1سال چیکار کرد بامن!
ولی ثابت قدم باید بخونم تا ایستاده باشم،مثلاً الکی که نیست حالا که خدا منو قوی فرض کرده
در برابر این همه اتفاق من کم نمیارم!
#شاید یه روزی کم بیارم،اون روز یعنی فاطمه به آخرش رسیده!
+لطفاً قضاوتم نکن،از اتفاق های زندگیم خبر نداری!
+این پُست صرفاً تخیله ی حرفام بود...همین!
#هیچی درمورد این پُست نگید!هیچی!
بعداز یه 5شنبه ی فوق العاده طولانی و سردرگم و حسِ پوچی و بی حسی!
رسیدم به امروزم،و گذشتن از 5شنبه ی دیوونه کننده والبته دوست داشتنی و خیلی خوب بود!
تموم گریه هام کردم و تموم بغض هایی که تابه حآل صداش در نیامده بود مثل حباب ترکید!
از همآن اولش که بیدار شدم تا حسِ بی خیالی بعدظهرش و گریه کردن های شدید شب آن روز!
الآن که برمیگردم و به 5شنبه ی 19.فروردین.95 فکرمی کنم،حسِ خوبی بهم دست میده،
ازاینکه خآلی شدم از تموم حرفایی که به خدا نگفتم و به زبون نیاوردم،
ولی حالا اون شب بهش گفتم و رو راست نذاشتم توی دلم بمونه،
بهش گفتم که بسه تمومش کن خدای من!
#کمک کن بنده ی سقوط کرده ات رو!
و
میخوام بگم از یه جمله "یه موقعه های دوست های مجازی بیشتر و بهتر حالت میفهمند تاواقعی ها"
یه حسی بهم میگفت شاید یه روزی این جمله عملی بشه و واقعیتش رو بفهمم!
همون 5شنبه فهمیدم،#نازی که وقت گذاشت و به تموم حرفام گوش داد و سعی کرد آرومم کنه!
#حرفای سادات که آرومم کرد و پیشنهادای خوبش!
|خیلی دوستتون دارم آبجیای من|#نازی و سادات |
بودنتون مثلِ آرامش نشستن کنار دریاست با رفیق های خوب،خداروشکر...
امروز هوای بارونی صبح ساعت6:00 و بارون زد به شیشه ماشین و من غرق در حسِ زیر بارون!
حیف اینقدر دلم میخواست زیر اون بارون تک وتنها قدم بزنم و حسِ خوب جمع کنم!
کنار اتوبان صیاد شیرازی راه برم و از روی جدول کنار خیابون و بلند بلند حرف بزنم و داد بزنم!
بدون هیچ چتری و خیسِ خیس بشم از بارون و بعدش خسته بشم و روی چمن ها بخوابم!
و همین جوری بارون روی صورتم بخوره و دهنمو باز کنم و آب بارون بره توی دهنم و قورت بدم!
+لازم به ذکر است آب بارون تهران که خوردنی نیست،پُر از اسیده :|
بعدش مدرسه و امتحان فیزیک،سخت بود،اکثراً راضی نبودن،سوالات فضایی میارن :|
ولی حالا نمره ها میاد و اکثراً همونایی که میگن سخت بود ونمره شون خوب میشه!
گذشت رفت،نمیخوام بهش فکر کنم :|
وبعدش ریاضی و دبیر بامزه ی و نمکی و البته بامعرفت ریاضی :/
وبعدش آمار مسخره،حرفای من و "ز" از "ن" گفتیم و خودشیرینی هایش،بدم میاد از آدمایی که
جلب توجه می کنند"ن" مثالِ بارز اینگونه آدم هاست! :|
وبعدش زیست و گیاهی فصلش رو بوسیدیم و تمومش کردیم،فصل آخر و تولید مثل جانوران وانسان!
وبارونی که سرزنگ زیست اومد و رعد و برق زدن وسط کلاس و حسِ خوب من!
چقدر دلم اون هوا رو میخواد قدم زدن من و "او"...
وبعدش عربی و بازهم ترکیب و...تمرین و...زنگ نماز
وبعدش راهی خونه شدم!
چقدر میشه که از |مدیرم| ننوشتم :(#مرگ بر کسی که با دلم اونجوری کرد!#مرگ_بر_آمریکا!
و...
حرفای تکرای و دوست نداشتنیه "م" اصلاً فازش رو درک نمی کنم :|
یه روز جوره باهام یه روز نه! :|
#"م" باخودش درگیره فکرکنم مثلِ من! :|
والان حسِ نوشتنم گرفت و از مدرسه اومدم و سریع بعد ناهار وب بازکردم برای نوشتن!
+[کلیک] این آهنگ یهو خوشم اومد
+نازی سادات جونی ایده داد،بیا تا بهت بگم
+مهدیه دلم برات تنگ شده،کجارفتی؟نمیگی من بخاطر تو اومدم و نوشتم و تو رفتی!
+یه خوراکی خریدم،اینقدرخوشمزه س که نگو! :/
#رجب مبارک#ولادت امام محمدباقر"علیه السلام"،رجب،شعبان و رمضان دوست دارم!
#قرآن یآدمان باشدحتی10آیه...
#یآعلی مدد...
من انسان منزوی ای نیستم
ولی ترجیح میدم اخر هفته ها خونه باشم
روزای تعطیل خونه باشم
وقتایی که از امتحان برگشتم فقط خونه باشم
از کلاس که برمیگردم خونه باشم
برای استراحت خونه باشم
برنامه های تکراری تلوزیونو ببینم و تو اینترنت ول بگردم و ادای ادمایی رو در بیارم که هیچ دغدغه ای ندارن !
یکم به خواسته هام اجازه ی بروز دادن بدم
دلم میخواد برای استراحت وقتمو تلف کنم و به حرص خوردنای بعدش فکر کنم
اصلا دلم میخواد وقتایی که خستم هیچ کس دور و برم نباشه
خودم باشم و خستگیام و کارایی که بلد نیستم برای خوش گذروندن انجام بدم
کاش به کنترل بود که میشد زمانو رو ساعت سه ی ظهر متوقف کرد
وقتی همه خوابن و فقط خودمم !
تنهایی رو دوست ندارم اما ،
دنیا داره مجبورم میکنه ... !
اصلا نمیدونم ماجرای این روزا چیه
یا زندگی داره منو گم میکنه یا من زندگیو ، یه چیزی از من گم شده که نمیدونم چیه
یه چیزی سر جاش نیست انگار
کاش ادمام یه دفترچه ی راهنما داشتن !
#نوشته کپی شده از وبلاگ |خودکاربیک|
حرف دلم بود،یعنی باخوندنش احساس خوبی پیداکردم،به طوری که الان این متن رو روی در اتاقم زدم!
#با عنوان |یکم منو بشناس| در فرصت مربوطه عکس رو میذارم!
ممنون#فاطمه(خودکاربیک)،دختر خیلی خوبی هستی،از نوشته هات پیداس،ومخصوصاً درس خون!
فقط منو و تو طبق خوندن نوشته های قبلیت یه فرق داریم،تو هنوز با وجود همه این حس ها درس خونی و
من از درسمم زدم :(
#حوصله ی خودمم ندارم،سردرگمم :(
#قرآن یآدمان باشد حتی10آیه(:
#یآعلی مدد...