گلدونهـ

مینویسم تا اتفاق بیافتد

گفتی میای

یارحمان 

چه یهو سر سفره ی افطار وقتی یه شعر برات از تی وی میخوندن و پرچم یا اباصالح المهدی عج 

دستشون بود ، یهو اشک تو چشم هام جمع شد و حالت بغض 

گفتم کاش بیای دیگه ، خسته شدم از این جهان سرد و بدون تو 

گفتی یه روز جمعه میای ، جمعه ها گذشت و نیومدی 

چقدر بهت نیاز دارم این روزاااا چقدر و... 


#السلام علیک یااباصالح المهدی عج 

میگفت فرض کن امام زمان(عج) اومدن

نقشه کره زمین رو میذارن جلوت

میگن۵تا قاره داریم...

کجا رو بدم دست تو تا بتونی کمکم کنی؟


میگفت تموم کارایی که میکنی نیت خدایی کن و انجام بده

میگفت زبانتو اونقدری قوی کن که بتونی مبلغ بشی...


خلاصه اینکه تو قدم بردار...

مسیر بهت گفته میشه!



💙 

#ولادت مولامون امام حسن مجتبی ع مبارک ❤ 

#حآجت روا 

#یاعلی 

۱ نظر

یکی از سخت ترین کارها

یارحمان 


تلفن حرف زدن برای من یکی از سخت‌ترین کار دنیاست! 

ممکنه حتی دلتنگ کسی باشم، 

ولی وقتی بهم زنگ می‌زنه به این فکر می‌کنم که کاش الان جواب ندم! بعدا بهش زنگ می‌زنم! یا همون‌موقع بهش مسج میدم...

خیلی وقت‌ها آدم‌ها ازم دلخور شدن! دوستام! فامیل! خانواده...

البته از وقتی پدیده‌ای به اسم "ویس‌مسج" اومده، تا حدی روابط بهتر شده😬

ولی هنوز نمی‌دونم چطور باید این رفتارم رو تغییر بدم!

کدوم‌هاتون مثل من با تلفن حرف زدن مشکل دارین؟ به نظرتون چطور میشه تغییرش داد؟! 





۱ نظر

حامی من

یارحمان 

با یه پیامک یهو دلم گرفت ، عجیبه نه با یه جمله ی ساده هاا ، این حساس بودن خوب نیست 

الآن ۷ماه میگذره که من خانوم الف ندیدم 

کم کم حتی لحن صحبتش یادم رفته ، قیافه ش یادم رفته و عادت کردم به نبودنش ! 

من الآن ۲۰ساله دارم میشم کم کم و هر روز زندگی چیزای جدیدتری رو بهم داره یاد میده 

یاد داد در مقابل احترام آدم ها احترام بذارم و درمقابل بی احترامیشون بازم احترام 

مامان میگفت اگه تو بی احترامی کنی در جواب بی احترامی اون ، پس فرق تو با اون آدم چیه ؟ 

همیشه وقتی حرصم میگیره از بی احترامی آدما ، یاد حرف مامان می افتم 

راستشو بخوای اولش میگم مامان نمیدونه من چقدر عصبیم چقدر ناراحتم اگه بدونه حق میده 

که بی احترامی کنم در جواب بی احترامی ! 

بعد دوباره وجودم میگه نه و هی تلنگر میزنه 

گاهی وقتا در حین رفتار هایی که اذیتم می کنه صبوری نمی کنم ، صبورم در کل اما گاهی ... 

من وقتی سرم داد زد صبور بودم [خیلی برام گرون تموم شد ] 

ناراحت شدم گریه م گرفت اما همون لحظه ها تموم ش رو سپردم دستِ خدا 

یا مثلا وقتی که خودبرتربینی داشت از اون لحظه هاش متنفرم ! 

یا مثلا وقتی که غرورم شکست اما بازم صبوری کردم 

یا مثلا همین روزایی که داره میگذره و من صبورتر میشم 

وقتی مامانُ دیدم که صبوره نسبت به رفتار آدم ها منم یکمی یادگرفتم 

مامان حتی نسبت به بدی رفتار آدم ها پاسخ خوب میده [مامان هم از مامانش یاد گرفته ] 

من نمی تونم همیشه نسبت به رفتار بد آدم ها واکنش خوب نشون بدم ، 

پاسخ من ممکنه تند و آتشفشانی باشه یهو فوران کنه اما زود خاموش میشه ! 

عصبانیت من از نوع آتشفشانیه ، البته الآن ها خیلی کم شده و صبر رو دارم توش می گنجونم 

من بچه اول خانواده بودم ، هرچی میخواستم مامان و بابا فراهم کرده بود 

من عادت کرده بودم به اینکه مرکز توجه باشم ، به اینکه بچه اول بودن و ببینیم حرف فاطمه چیه 

حتی الآنش هم بابا خیلی حواسش به من هست 

اما این قسمت از شخصیت رو باید کنار میگذاشتم چون همه جا منو به عنوان بچه اول 

مرکز توجه و... نمی خوندن و نمی خواستن ! 

تنها خانواده ماست که ما رو بیشتر از همه کسی دوست داره 

خانواده یعنی 

 مامان [ خرید هایی که یعنی فاطمه حواسم بهت هست ] 

بابا [ چیزی نیاز نداری ؟ ، زنگ زدن هاش تا بگه بیادتم ] 

برادر [ آبجی تو همه چی بلدی ، پُز منو به بقیه رفقاش بده و بگه آبجی بزرگتر دارم ] 

خانواده یعنی همین ! 

یعنی آرامشی که هرلحظه بهت میدن تا بگن [ دوستت دارن ] 

همین الآن یهو پیام بدیم به تک تک شون و بگیم دوستتون داریم 



#خدایاشکرت 

#امیدوارم دیگه نبینمت چون عادت کردم و فراموش ت کردم خانوم الف 

#خدا جوابِ قضاوت ، تهمت و هرآنچه دروغ به من بستی رو خواهد داد [به زودی ] 

#آبرو خیلی چیزه مهمیه 

#یاعلی 

۰ نظر

دلم واقعیتش رو خواست

یا رحمان 

به دیوار تکیه داده بود ، از سالهای قبل میگفت و میخندید و از روزایی که لب بالکن مینشست 

و با یه بشقاب طالبی ، هندوانه و میوه ها عصرتابستون رو میگذروند 

یهو حرفش که تموم شد ، حالش مبهم شد ! 

میتونستم حدس بزنم یهو چی باعث شد فکرش مشغول بشه 

اما دنبالش رفتم 

دوید تو اتاق ، سریع گرفتمش 

بهش گفتم چی شد ؟ 

گفت هیچی ! 

گفتم ولی یه چیزی شد ، من میشناسمت یهو مچاله شدی تو خودت 

گفت فاطمه کاش اینجوری نمیشد [ چشم هاش بسته بود تعریف میکرد ] 

[ توی دلم گفتم آره ، حق با توئه ! منم پیش خودم میگم کاش اینجوری نمیشد ]

گفتم آخه اینجور اونجور و... رفتارا باهم نمی خونه بالاخره برای همه پیش میاد 

ناراحتی عمیقی توی چهره ش بود ، همیشه از این نوع ناراحت بودنش عجیب میترسیدم و میترسم 

از دیشب اون چهره ی غمناکش توی ذهنمه و هرلحظه عذاب وجدان دارم 

عذاب وجدان ؟ 

آره ، چرا نتونستم ؟ 

چرا نتونستم خوشحالش کنم و الآن چهره ی خوشحالش رو ببینمُ ازم تشکر کنه 

چقدر دلم تنگ شد یهو برای خاطرات قشنگی که تعریف کردی و دلم واقعیتش رو خواست ! 

و

خدا

از 

دل ها 

آگاه 

است 

[ پیام خدا به سوی انسان ] 

#حل بشه الهی این غصه ، سر و سامون بگیره این اتفاقِ ِ شاد الهی به حقِ ِ همین شب های عزیز 

#نبینم دیگه غمتُ 

#یاعلی 


۰ نظر

فقط یکبار است

یارحمان 

دراز کشیده بودم روی زمین 

یهو زنگ زد تعجب کردم |ی| هیچ وقت زنگ نمیزنه مگر اینکه بخواهیم همو ببینیم بعد دنبالِ 

هم بگردیم و همدیگرو پیدا کنیم در این صورت من اسمش رو روی گوشی می بینم که در حال زنگه 

با تعجب و اینکه حتما کار مهمی باید باشه که زنگ زده ، استرس و کنجکاوی عجیبی بود 

همون ثانیه هایی که داشت میگذشت برای جواب دادن 

گوشی برداشتم گفت فاطمه خوبی ؟ چ خبرا ؟ 

گفت خوبم ، تو خوبی ؟ دسته تبر گفت چی ؟ گفتم هیچی میگم خوبمم 

پیش خودم گفت همون بهتر نفهمید چی گفتم ! از صدای پشت گوشی معلوم بود داغونه ! 

اون موقعه وقت شوخی نبود برای همین خوشحال شدم نفهمید چی گفتم ! 

گفتم گریه کردی ؟ چرا صدات گرفته ؟ 

یهو زد زیر گریه گفت فکرمی کردم بتونم باهات حرف بزنم و بگم اما نمی تونم 

این گریه ها نمیذاشت :( 

حدس زده بودم میخواد چی بگه اما میخواستم خودش بگه تا مطمئن بشم ! 

تنها چیزی که خیلی داغونش میکرد فقط همون موضوع بود :( 

قطع کرد و چنددقیقه بعد پیام داد که داره ازدواج می کنه !!! 

آره ، شنیده بود اون کسی رو که دوست داره ، داره ازدواج می کنه 

تمام رویاهاش شده بود «اون» 

خیلی یهو بهم ریختم ، تموم دنیاش بود آخه 

حتی با مسخره بازی حرف میزدیم در مورد «اون و خودش و آینده شون» 

دو و سه روز داره میگذره اما حالش خوب نیست ، میفهمم که حالش خوب نیست 

هیچ کاری از دست من و خودش برنمیاد ! 

این حس رو منم تجربه کردم که ممکن بود |عین| رو هیچ وقت نداشته باشم 

و ادامه زندگی سخت میشد سخت میشد سخت میشد و ... 

اما من به |عین| رسیدم و به این فکرمیکردم اگه باهاش ازدواج نمیکردم 

ممکن بود چندسال بعد وقتی سرسفره ی عقد بشینم با یه نفر دیگه غیراز |عین| 

چه حس بدی داشتم ، چه حس مزخرفی بود وقتی هنوزم به فکر |عین| بودم که الآن کجاست ؟ 

[ضمن اینکه هم |عین| به مامانش گفته بود اگه این دختری که میخوام نشه من دیگه ازدواج نمیکنم] 

منم به خودم قول داده بودم اگه |عین| نشه با هیچ کسی نمی خوام باشم 

تاحالا برای یک نفر اینقدر جسارت به خرج نداده بودم 

اون لحظه ها میگفتم این یه باره که من اونی که میخوام رو پیدا کردم اگه باهاش نباشم 

دیگه با کسی نمیشه این حس های ناب رو پیدا کرد 

از حسِ چشم هایش ، از مژه های بلند و زیاااد و فِر ش ، از لبخند جذابش ، از ... 

تاحالا اینقدر یه نفر رو دوست نداشته بودم بیشتر از خودم حتیٰ و این عجیب بود ! 

وقتی می بینم |ی| غمیگنه و نمی تونم کاری کنم ، ناراحت میشم 

ناراحت میشم که نمی تونم ! 

کاش نشه کاش باز خبر برسه خالی بندی بوده کاش به این نتیجه برسه که بهم نمی خورن 

اسم دختره |ن| دلم میخواد برم ببینمش سرش داد بزنم بگم لعنتی دنیای |ی| داری خراب میکنی 

حتی اون دختره رو ندیدم حتی نمیشه ببینمش حتی ... 

حتی |ح| نمی تونم ببینم که بهش بگم ، کاش مسیرت مسیر ازدواج ت با |ی| ختم میشد 

کاش  یه جوری میشد ! 

میدونم محاله بشه اما آخه رویاهاش رو بسته بود ، رویا کمه ؟ 

چقدر این لحظات حالم گرفته س که نمی تونم ! 

آهنگ سهیل مهرزادگان برام  فرستاد همینکه میگه : یک نفر از راه میرسد در این فاصله جامیگیرد 

هوووف ! 

حل بشه غمگینیش ، آخه غمگین بودن به |ی| نمیاد .



+کاش نشه ، هوم ؟! 

+عاقبت بخیری همه مون ❤ 

+هرجا حس کردید یکی رو از ته دل دوست دارید ، بچسبید به همون ! [فقط یکبار است] 

+اینقدر وب سکوته که یاد اوایل که می نوشتم افتادم ، شلوغ بشه نظرات زیاد بشه به زودی ! 

+یاعلی 

۰ نظر
About me
یارحمان

من اینجا کاملاً خودمم :)

برایم دعا کن
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان