گلدونهـ

مینویسم تا اتفاق بیافتد

اولِ صبحی چی میگم من :|

یارحمان

الآن که دارم می نویسم ساعت ۶:۴۱ صبح چهارشنبه ۱۸مهر۹۷هجری شمسی

|عین جآن|سرکار رفت و بنده تنها در خانه و خواب از چشمانم رخت بست و رفت :|

من نمیدونم چرا |عین|سرکار میره من خوابم می پره ، والا !

ازساعت۷امروزتاساعت۷فرداکه خونه بیاد :(

همیشه وقتی میره آرزو دارم زنگ نداشته باشن ، میگفت شیفت قبل یه زنگ داشتیم

خیابون پاسداران یه رستوران که ساعت ۲بامداد کارگر اونجا برق می گیرتش !!!

میگفت از ۲تاساعت۴نخوابیدم ، نتونستم بخوام :(

یا

مثلا پل شهیدهمت که خیابون زیرش شهید عراقیه اونجا چندشیفت قبل یه پسره میخواست خودکشی کنه !!!

یا

محبوسی آسانسور و‌‌‌...

البته خاطرات قشنگ هم داره تو زنگ هاش که می پوکی از خنده ^_^

چی شد اصن من اینارو گفتم اوله صبحی -_-

هیچی دیگه ، ۲۴ساعت نمی بینمش و خب ، سخت میگذره قطعا برام ؛ منتظرم

گلهای خشک شده توی گلدون برداشتم و روی یه برگه سفید بزرگ زدم و دارم خوشگلش می کنم :)

|عین|هروقت هرچیزی برای من بیاره از ذره ذره ی آخرش هم نمی گذرم و این حسمو دوس دارم آخه

و

این خلوت تنهایی با خودمو خیلی دوست دارم ، گاهی اونقدر برام جذابه که به هرچیزی ترجیحش میدم ،

اما خب گاهی هم شلوغ پلوغ بودن رو دوست دارم اما نه برای همیشه !

شاید باورش سخت باشه اما من یک زندایی هستم ، زندایی یه دختر ۴ساله به اسم •مهلا•

روزجهانی کودک به حالت کاملا سوپرایز خونه شون رفتیم ، من از مهدکودک دنبالش رفتم و کلی ذوق کرد

اونقدر ذوق زده بود که همش چشمک میزد و ریز ریز میخندید و خب ، این تازه اول ماجرا بود :)

مهدکودک تا خونه شون همه ش چندثانیه فاصله س ، که سریع زنگ زدم و بالا رفتیم

تو آسانسور که رسیدم |عین|گفته بود به من یه تک بزن که بیام

تک زدم و در آسانسور بازشد و با مهلا توخونه پریدیم و سلام و احوال پرسی با خواهرهمسرجآن

بعدازایناکه مهلاخانومی با لباس سفید شبیه عروس اینور  و اونور میشد و پُز لباسش میداد

و منم کلی تعریف که چه لباسی بح بح :)

|عین|اومد و کیک و بادکنک به دست منم از این طرف برف شادی به دست برای ذوق کردن مهلاخانومی

اونقدر ذوق کرد که فقط دوست داشتم صدای خنده هاش امتداد پیدا کنه تا گوش جهان کر بشه !

و

جذاب شدن اون روز و ماندگاری این خاطره به ثبت •مهلا•

مامان فاطمه‍ [مامانِ مهلاخانومی]میگفت مهلا یه شربت برای سیستم ایمنی بدن و ایناس و خب بدمزه

اما چند روز قبل چون سرما خورده بود با شربت های دیگه ش میدادم و متوجه نمیشد

اما حالا که تنها میدم قیافه ش و کج و کله می کنه و میگه مامانی چقدر بدمزه س !

منم بهش گفتم چون شربت بزرگ شدنه :)

و گفت مهلا از وقتی این حرفو بهش زدم میگه شربت بزرگ شدن تندتندبیار بخورم !

[قدکشیدن رو خیلی دوست داره]

اونجابودکه گفتم •م ه ل ا•کاش بخاطر بزرگ شدن فرصت قشنگ کودکی رو از دست ندی !

من بهتر تایم زندگیم °بچگیم°بوده تا الآن

و

خلاصه هنوزم خوابم نمیاد :|



#مواظب خودتون باشین :)

#شیفت_چیزی که منو از تو و تو رو از من دور میکنه و هرچیزی که باعث دوری مون بشه رو دوست ندارم

#عمرسایت۹۸۷روز* ازراست به چپ بخون ۷،۸،۹ :)

#یآعلی

۲ نظر
کرگدنِ بنفش
۱۸ مهر ۰۷:۳۴
عزیییییییزم
خوشبختییییتون پایداااار 😍😍😍😍😍😍😍

پاسخ :

فدات مهربونم😅
بانوی عاشق
۱۸ مهر ۱۲:۵۲
خدا همسرت و همکاراش رو حفظ کنه

پاسخ :

ممنون عزیزم :)
خداهمه ی انسان هایی که خدمت میکنن به این مردم رو حفظ کنه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
About me
یارحمان

من اینجا کاملاً خودمم :)

برایم دعا کن
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان