گلدونهـ

مینویسم تا اتفاق بیافتد

تولدمه یعنی ؟

یارحمان 

امروز بیست خرداد ۹۸ هجری شمسی 

ومن دقیقا بیست ساله شدم :) 

از وقتی که تولد فهمیدم چیه منتظر این سنِ جذاب بودم 

عدد بیست خردادم و عدد بیست سالگی باهم سِت بودن و 

من منتظر این تاریخ بودم ! 

البته بیست و چهارسالگی هم برام یه سنِ خاصه که ۴سالِ دیگه بهش میرسم ، |عین| میگه اونقدر منتظر اون سن نباش ، از همین الآنت لذت ببر و شادی کن . 

وارد یه دهه جدید از زندگی شدم که ده سالِ دیگه همین موقعه من 

سی سالگی م رو جشن میگیرم ، نمیدونم اون سال قراره وضعیتم و خوشحالیم چه جوری باشه ، اما قطعا از همین الآن از سنِ جذابم لذت می برم ، اینکه جوونم و کلی انرژی دارم و کلی کار نکرده و تجربه هایی که انتظار منو میکشن :) 

|عین| خوشحالم که وقتی وارد این سن شدم و دقیقا تو اوج جوونی کنارم هستی و تمام این لحظه ها رو باهم شریک هستی و باهم به جلو پیش میریم . 

تولدم همیشه وسطِ امتحانات خرداد ماه بود 

و یادمه تولد ۱۷سالگی که امتحانِ هندسه داشتم و با یه جعبه شکلات به استقبال بچه های کلاسمون رفتم و در کمال خونسردی امتحان رو دادم و  نمره ی ۱۹ رو کسب کردم . 

این دومین تولدی که من بدونِ امتحانات خرداد ماه دارم میگذرونم 

و چقدر خوشحالم که بی دغدغه ترینم برای امروز حداقل ! 

البته عاشقِ دغدغه از نوع درس و کار و فعالیتم 

عاشقِ بدو بدو کردن برای به هدف رسیدن 

تمدید این دغدغه های زیاد به همت خودم بستگی داره 

چون خیلی وقته تاریخ انقضاء ِش گذشته ! 

خلاصه اینکه گفتم وب بی نصیب از تولد نمونه . 

مامان ، بابا ، |عین| ممنون که تولدم رو تبریک گفتید 

نآزی از تو نیز ممنون هستم و رفقای و ... 




#عاقبت بخیری دعای همیشگیه منه 

#به هدف رسیدن ، به همون جایی که آرزوش رو دارم 

#شکر بابتِ اینکه فرصت دادی تا باز زندگی کنم و نفس بکشم 

#به وقت بیست سالگیِ فاطمه ی همیشه آروم 



#یاعلی مدد 



۵ نظر

عطرِ مادر

یارحمان 

روی تخت خوابیده بودم ، یهو پیامک اومد 

سلام فاطمه جان ، بابا میاد تهران ما فعلا می مونیم 

البته ۵۰ ۵۰ هست که بمونیم 

خوندم و نوشتم با بابا بیاید دیگه 

خونه مامان اینا اومدم و جدی جدی تهران نمی خواستن بیان تا هفته بعد ! 

از صبحش اعصابم قاطی شد تا همین الآنش ! 

کسل کننده س خونه ای که مادر نیست ، خونه ای که هیجان نداره 

یه خونه ی کسل کننده ی مسخره که هرلحظه دلم میخواست امروز تموم بشه ، هرجوری بود خودمو سرگرم کردم 

سرگرم الگوکشیدن ، عکس نوشته ، وبلاگ گردی ، تی وی ، فضای مجازی ، زبان و ... 

چرا تموم نمیشد این لحظه های مزخرف ... ! 

ساعت نزدیکای ۲۰ بود زنگ زدم به مامان ، بابا کجاست ؟ کی میاد ؟ 

نزدیکای تهرانن ، دیگه میرسن 

بابا اومد ، باز یکم روحم جلا دار شد 

اما مامان هنوزم تو خونه  نیست ... 

صدهزاربارامروز گفتم فاطمه چرا اومدی هان ؟ 

چرا برنمیگردی ؟ 

حتی حسِ برگشت هم نداشتم ، نیروم رو گرفته بود ! 

انگار از دنده چپ بلند شده بودم ، حتی با خودم چپ بودم 

برعکسِ  هر کاری رو انجام میدادم 

|عین| هم شیفت بود ، دیگه همه چی برای ناراحتی من جور بود 

از امروز خسته شده بودم ، از تک تک لحظاتش ... 

متنفر شده بودم از هر خونه ای که خانواده نداره 

چندبار بغض کردم و هی قورتش دادم ، بااینکه کسی نبود و اشک نمی دید ، ولی نمیدونم چرا قورتش میدادم ! 

شام نخورده ، به سمت اتاق روانه شدم 

روی تشک خودمو پرت کردم 

کم کم چشم هام خیس شد تو تاریکی محض اتاق ... 

این دو ، سه سال چقدر از لحاظ روحی ضعیف شدم ، چقدر ! 

و هنوزم همونجا ایستادم 

و انگار درجا میزنم 

د

ر

ج

ا

و ... 

زندگی دوباره آغاز میشود با طلوع خورشید و لبخند کش دار من 

این جهان ادامه دارد هنوز ... 


#یاعلی

۱ نظر

پناه

یارحمان

دست هام رو جمع کردم خیره شدم به نقطه دور سمت کوه ها

چشم هام خیره شد به آبی آسمون و خاکستری کوه ها

با التماس گفتم میدونی که غیر تو کسی رو ندارم

چی شد که فکر کردی فاطمه میتونه اونقدر بزرگ باشه که از پسش بر بیاد ؟

از آدمای دنیات بهت پناه میارم تا آرومم کنی ، تو تنها کسی هستی که از عمق قلبِ من خبر داری ، از نیت درونی من از ...

کاش زودتر بزرگ نشم و بمونم همین فاطمه ی 20 ساله ی الآن ، میترسم از بزرگ شدن از آینده ای که نمیدونم چی میشه

میشه دستت توی دستم باشه و رهام نکنی حتی برای لحظه ای ؟

من از این جهان سرد میترسم بدون تو ...

 و تا چندماه دیگه همون جایی باشم که دوست دارم تا رها بشم از قید این زمان و مکان ؟

میترسم از آدم هات بابتِ محبت هایی که میکنن و بعد قهر می کنن و میگن دیدی میتونم بشکونمت ، قهر کنم ، ناسزا بهت بگم و ...

منو حفظ کن از شر آدم هایی که برای من نیت بد دارن و پناه میارم به تو ...

من دیشب اینقدر فکر کردم که ذهنم درد گرفت و صبح که بلند شدم دیدم سمت چپِ سرم درد می کنه به طور عجیبی

و گفتم نکنه علایم سکته مغزیه ؟ نکنه ذهنم داره می پوکه از فکر و خیال برای اون مورد دیشب ؟

تا ساعت 14 ظهر که سرم بهتر شد و شکر کردم برای نعمت سلامتی که بهم دادی

خدا میشه بهم بگی ، مثل همیشه با یه نشونه آرومم کنی

درستش می کنی بازم ؟




#تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می خواهم

#یاعلی مدد

۱ نظر

تنها تو را می پرستم

یارحمان 

چقدر ذهنم خسته است از تکرار این ناراحتی 

همینقدر خسته 

همینقدر ناراحت 

همینقدر پشیمان 

چقدر من خُل بودم نفهمیدم جوابِ منفی خدا و مانع انداختنش یعنی فآطمه نه نه نه ! 

و اصرار مکرر من بابت خواسته ای که بنظرم خودم ته آرزو و امال فآطمه بود 

شایدم بااین کار خواستی بهم بگی روحتُ بزرگ می کنم با این انتخابت یا شایدم انتخاب خودت 

گیجم ، سردرگمم ، پُراز تشویشم ... 

#الحمدلله_علی_کل_حال💙

 کاش بازم وِرد زبونم بشه این جمله ای که آرومم میکرد تو اوج ناراحتی 

خدا بیا بغلم کن 

بیا محکم تر دستمو بگیر 

بیا دستتو بذار روی قلبمو آروم کن این خستگی ها رو پایان بده 


تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می خواهم و تنها تو کمک می کنی 


#ماهِ من خوش اومدی _خردادجآن 

#یاعلی 

۰ نظر
About me
یارحمان

من اینجا کاملاً خودمم :)

برایم دعا کن
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان