یارحمان
روی تخت خوابیده بودم ، یهو پیامک اومد
سلام فاطمه جان ، بابا میاد تهران ما فعلا می مونیم
البته ۵۰ ۵۰ هست که بمونیم
خوندم و نوشتم با بابا بیاید دیگه
خونه مامان اینا اومدم و جدی جدی تهران نمی خواستن بیان تا هفته بعد !
از صبحش اعصابم قاطی شد تا همین الآنش !
کسل کننده س خونه ای که مادر نیست ، خونه ای که هیجان نداره
یه خونه ی کسل کننده ی مسخره که هرلحظه دلم میخواست امروز تموم بشه ، هرجوری بود خودمو سرگرم کردم
سرگرم الگوکشیدن ، عکس نوشته ، وبلاگ گردی ، تی وی ، فضای مجازی ، زبان و ...
چرا تموم نمیشد این لحظه های مزخرف ... !
ساعت نزدیکای ۲۰ بود زنگ زدم به مامان ، بابا کجاست ؟ کی میاد ؟
نزدیکای تهرانن ، دیگه میرسن
بابا اومد ، باز یکم روحم جلا دار شد
اما مامان هنوزم تو خونه نیست ...
صدهزاربارامروز گفتم فاطمه چرا اومدی هان ؟
چرا برنمیگردی ؟
حتی حسِ برگشت هم نداشتم ، نیروم رو گرفته بود !
انگار از دنده چپ بلند شده بودم ، حتی با خودم چپ بودم
برعکسِ هر کاری رو انجام میدادم
|عین| هم شیفت بود ، دیگه همه چی برای ناراحتی من جور بود
از امروز خسته شده بودم ، از تک تک لحظاتش ...
متنفر شده بودم از هر خونه ای که خانواده نداره
چندبار بغض کردم و هی قورتش دادم ، بااینکه کسی نبود و اشک نمی دید ، ولی نمیدونم چرا قورتش میدادم !
شام نخورده ، به سمت اتاق روانه شدم
روی تشک خودمو پرت کردم
کم کم چشم هام خیس شد تو تاریکی محض اتاق ...
این دو ، سه سال چقدر از لحاظ روحی ضعیف شدم ، چقدر !
و هنوزم همونجا ایستادم
و انگار درجا میزنم
د
ر
ج
ا
و ...
زندگی دوباره آغاز میشود با طلوع خورشید و لبخند کش دار من
این جهان ادامه دارد هنوز ...
#یاعلی