گلدونهـ

مینویسم تا اتفاق بیافتد

دلم واقعیتش رو خواست

یا رحمان 

به دیوار تکیه داده بود ، از سالهای قبل میگفت و میخندید و از روزایی که لب بالکن مینشست 

و با یه بشقاب طالبی ، هندوانه و میوه ها عصرتابستون رو میگذروند 

یهو حرفش که تموم شد ، حالش مبهم شد ! 

میتونستم حدس بزنم یهو چی باعث شد فکرش مشغول بشه 

اما دنبالش رفتم 

دوید تو اتاق ، سریع گرفتمش 

بهش گفتم چی شد ؟ 

گفت هیچی ! 

گفتم ولی یه چیزی شد ، من میشناسمت یهو مچاله شدی تو خودت 

گفت فاطمه کاش اینجوری نمیشد [ چشم هاش بسته بود تعریف میکرد ] 

[ توی دلم گفتم آره ، حق با توئه ! منم پیش خودم میگم کاش اینجوری نمیشد ]

گفتم آخه اینجور اونجور و... رفتارا باهم نمی خونه بالاخره برای همه پیش میاد 

ناراحتی عمیقی توی چهره ش بود ، همیشه از این نوع ناراحت بودنش عجیب میترسیدم و میترسم 

از دیشب اون چهره ی غمناکش توی ذهنمه و هرلحظه عذاب وجدان دارم 

عذاب وجدان ؟ 

آره ، چرا نتونستم ؟ 

چرا نتونستم خوشحالش کنم و الآن چهره ی خوشحالش رو ببینمُ ازم تشکر کنه 

چقدر دلم تنگ شد یهو برای خاطرات قشنگی که تعریف کردی و دلم واقعیتش رو خواست ! 

و

خدا

از 

دل ها 

آگاه 

است 

[ پیام خدا به سوی انسان ] 

#حل بشه الهی این غصه ، سر و سامون بگیره این اتفاقِ ِ شاد الهی به حقِ ِ همین شب های عزیز 

#نبینم دیگه غمتُ 

#یاعلی 


۰ نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
About me
یارحمان

من اینجا کاملاً خودمم :)

برایم دعا کن
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان