یارحمان
سکانس اول
کاظمین
جایی مثل مشهد با همون بنا باهمون مدل از معماری ایرانی
جایی پر از آرامش مثل پناهگاه ، امام جواد علیه السلام و امام کاظم علیه السلام
از باب القبله روبه روی حرم و از باب دیگه وارد صحن شدم ، کفش به کفشداری سپردم و به سوی امام ها ع نزدیک تر میشدم ، مامانِ نیلوفر گفت امام جواد ع حآجت دنیوی خیلی میده خلاصه که راست کارش حآجت ها دنیای ماهاست ، امام کاظم ع حآجت سعادت و سلامتی و بخواه و...
رو به ضریح و سلام دادن و همین جوری که وارد حرم میشدم گفتم امام جواد ع یعنی پسر امام رضا ع خودمون ، باباتون کلی حآجت منو دادن بعد زیرلب گفتم | رضایت برای _ _ _ |
سه حرف بود حآجتم اما تموم غصه ی من بود :(
از یه درب وارد جایی که ضریح بود شدم و از درب دیگه بیرون اومدم ، همین قدر سریع و همین قدر لذت بخش و اما دلتنگ ، نماز مغرب و عشآء توی حیاط خوندیم به جماعت و کتاب دعآ برای زیارت دو امام ع و حالا من دو تا از امام هام رو زیارت کردم از نزدیک ترین مکان ممکن و قلبم از حرارت این عشق می تپید و لبخند به لب بودم !
و سوار بر اتوبوس به سوی نجف بعد از ۵،۶ ساعت
و
نجف
ساعت ۱۲ بود جایی برای موندن توی نجف نداشتیم یکی از آقایان کاروان گفت من یه دوست سید دارم (عراقی) شماره ش میگرفتیم در دسترس نبود یا امکان پذیر نبود ، حآجی گفت خداکنه خودش بهم زنگ بزنه و من خوابم برد
دقایقی بعد اتوبوس ایستاده بود وسایل هاشونو جمع می کردن که از اتوبوس پیاده بشن
خود سید زنگ زده بود ، حآجی گفته بود ما ۳۱ نفریم زیادیم
سید (عراقی) گفته بود اشکالی نداره ، شما بیاید
یعنی ساعت ۱۲:۳۰شب ۳۱تا مهمون رو کی تو خونه ش راه میده هان ؟
با مهربونی سلام کردن و پذیرایی ، چآی آوردن بعد فکرکن اون وقت شب شام درست کردن من یکی که موندم ، زینب ۲۴سالش بود و کمی فارسی بلد بود ، لیسانس فقه داشت و خواهرش پرستاری تو ایران میخونه ، تازه عروس بود و باردار بود
کلی مهربونی از چشم های درشت مشکی ش می بارید و کلی شوق و ذوق برای کمک به زائرهای امام حسین علیه السلام ، کافی بود فقط بفهمند زائری تا سرتاپا برات مهربونی کنن
حوراء ، حسنا دوتا دختر مو مشکی و قشنگ ، حوراء شیرین زبون و بانمک
حسنا یه دختر مو بلند به بلندی تا کمر و مشکی رنگ سیاهی شب با چشمانی درشت
از شباهت منو نیلوفر کاروان خیلیا گفتن که شبیه بهم هستیم و در واقع میگفتن خواهرید؟
وباخنده میگفتیم نه ، ماخواهر نیستیم
ساعت نزدیک ۳ بود که حمام رفتیم و نفر آخر من بودم و بعدش زینب رفت خونه خآله ش
و تا اذان صبح با نیلوفر حرف زدیم داستان آشنایی با |عین| توضیح دادم و ...
اذان صبح زد و حی علی الصلوة و بعد دوباره خوابیدیم تا ساعت ۸ و با صدای بقیه بیدار شدم ، صبحونه رو زدیم و به سمت بانک ملی ایران شعبه نجف
چه صفی بود ، بیخیال دینارهامون شدیم :\
به سمت حرم امیرالمومنین علیه السلام راهی شدیم
خیابونا شلوغ دوتا مسیری که راننده رفت بسته بود ، کلافه شدم
|عین|گفت میخوای الآن که اعصاب نداری حرم نریم ؟
گفتم نه بیا بریم [بااخم]
بعد تفتیش تا گنبد دیدم ، یهو انگار هیچیم نیست
حالم خوشه خوش !
از همون دور گفتم السلام علیک یاامیرالمومنین علیه السلام
و روبه روی درب باب القبله درد و دل کردم و از دلتنگی هام گفتم به بابای امت
حرم بابا اونقدر آرامش داره که انگار محکم بغلت کرده و میگن دخترم خوش اومدی
اونقدر شلوغ بود که نمیشد جلوتر بریم چون به مردا میخوردم و خب زیارتم کلا قبول نبود
امام علی ع ناراحت میشدن اون وقت هیچ ارزشی نداشت این زیارت
ته دلم گفتم بابا خیلی دوست دارم بیام سمت ایوان طلا سمت ضریح سمت صحن های داخل ، اما خودت میدونی که نمیشه و گناه میشه و ازدستم ناراحت میشی مهربون
بالبی خندان و چهره ای شاداب برگشتیم
به سمت وادی السلام
و
مسیر حرم تا خونه ی سیدِ عراقی دور بود ، تقریبا پیاده بیشتر از یک ساعت
یه مسیری رو تا خونه پیاده رفتیم ، بقیه ش هم با ماشین برگشتیم
که راننده ای که سوارمون کرد ، پول ازمون نگرفت گفت صلوات :)
و خنده کنان پیاده شدیم
بعدش هم دقیقا سر چهارراهی که خونه سید اون طرفش بود پیاده مون کرد
ولی به |عین|گفتم اینجابرام آشنانیست ، شماره دادیم یه مغازه دار عراقی زنگ زد به سید
سید با ماشین اومد دنبالمون وای من خجالت کشیدم ، گفتم چقدر اینا مهربونن
حالا فکرکن ما اینور خیابونیم خونه سید اونور خیابون بود :|
گیج زده بودیم یعنی ها :\
خونه رسیدم و سلام و احوال پرسی و زیارت قبولی اهالی کاروان :)
یکی از مردای همون خانواده سید گفت اسمت چیه ؟ گفتم فآطمه
گفت فآطمه ناهار ؟ گفتم ناهار خوردم البته یه جورایی با ایما اشاره
بعد دوباره پرسید ، گفتم آره ناهار خوردم
بعد دوباره با سینی ناهار اومد سمت من :)
آخه ، چی بگم من از مهربونی هاتون خانواده ی سید :)
ادامه دارد ...