بسم الله الرحمن الرحیم
و باز هم منو این نوشتنٍ آروم کننده،
شاید تنها دلخوشی من برای بیرون ریختن این افکار فقط نوشتن باشه
به خودم که نگاه میکنم میگم فاطمه خیلی یه جوری شدی!
نمیدونم چرا توی این مدت یکسال کنکور اینقدر آدمٍ تنهایی شدم نمیدونم چرا از نظر فکری اینقدر
زودرنج شدم،البته بگم زیادم دخترٍ مقاومی نبودم
کلا دخترا احساسی هستن
یکم ظرفیتم نسبت به اتفاقات اطرافم کم بود ولی
طی چند سال خیلی روی این مبحث کار کردم که در برخورد با دیگران صبر داشته باشم
حتی اگه حقم هم بوده باشه سکوت کنم و آروم باشم!
شاید حدودا تا #دی_ماه95 ولی بعدش دوباره خیلی زودرنج شدم وحساس!
نمیدونم چرا ولی شاید فشار مدرسه اونقدر روی شونه هام بود که خودشو اینجوری نشون داد
وگرنه نسبت به یه رفتار زود عکس العمل نشون نمیدادم و صبر میکردم ولی حس میکنم بازم
تو سالٍ کنکور صبر داشتم خیلی واقعا مقاومت کردم
که بهم نریزم از بیرون خودمو خوبه خوب نشون
بدم و از دورن واقعا یه دخترٍ منزوی شده بودم یه دخترٍ که حساس شده!
شاید سالٍ کنکور از اولش هم بد بود،از همون رفتنٍ مدیر که اعصابمو داغون کرد و کارم شده بود
گریه های نصف شب و خیره شدن به عکسٍ مدیر تا برای اومدن مدیر خودمو کشتم ولی اصلا
هم دیده نشدم و هیچ کسی نفهمید حتی مدیر!
از بچگی اخلاقم بود کلا اگه کاری میکردم فقط بخاطر دلم بود برای اینکه یه شادی به خودم بدم
حتی دوست داشتن مدیر هم هیچ وقت بهش نگفتم حتی الآن که 4سال میگذره!
من فقط دوست داشتن هامو قایم کردم نمیدونم چرا؟
ولی الآن مدت هاست دوست داشتنٍ مدیر
دیگه کمتر دیده میشه،کمتر حس میشه،کمتر...چون نمیدونستم تا ابد با مدیر باشم
آره "ع" راست میگفت،فقط درحد یه مدیر بود و تمام!
ولی خدایی از هرچی بگذرم از محبت هاش و صلوات خاصه نمیشه گذشت!
حتی مدیر یه بار اخم کرد ناراحتی کرد ولی اصلا به روی خودم نیاوردم
وهمیشه لبخندم بهش هدیه دادم...الآن نمیدونم کجایی مدیر ولی واقعا "دمت گرم"
از اون مدرسه فقط اسم مونده و تموم بچه ها و کادر رفتن هرکسی دنبال زندگی خودش!
سالهای خوبی گذشت و رشد کردم ولی سالٍ آخر فقط ضربه بود ضربه روحی
از اتفاقات متفاوت و بد تا لبخند...
از نشستن سرکلاس زیست و یهو بینی م خون اومد و همه ترسیدن!
از یهو چشم هام سیاهی میرفت!
از فوتٍ پدر پریا و فوتٍ مادر زهرا!
از گریه کردن هام وسط کلاس زیست همین جوری الکی!
از آب قند ها شکلات هایی که فشارم ببره بالا!
از...
انگار دنیا بهم فشار آورده بود :(
حس میکنم یکم نه خیلی این یه سال تغییرم داد،حس میکردم هیچکس حواسش نیست
درواقع حواس همه بود ولی نمیدونم چرا این حس داشتم وهمش داغون بودم
حالا که گذشت از اون یه سال تموم دغدغه م آروم کردنٍ ذهنم بود
از بیرون خودمو قشنگ نشون میدادم ولی از دورن واقعا داغون بودم
و حدسم درست بود کسی نفهمید!
از همون زیر سرم رفتن هام ضایع بود حالم خوب نیست ولی میخندیدم که آره سرم خوبه!
الآن واقعا احتیاج دارم حالم بد بشه برم سرم بزنم برم یه ساعت فقط خیره بشم به قطره های
سرم تا خوابم ببره!
این روزا ذهنٍ مشغول نمیذاره به کوچک ترین کارهای ممکنم برسم
یه وقتایی به ذهنم میرسه برم موهام کوتاه کنم بعد میگم فاطمه حیفٍ این موها نیست که
از 9سالگی تا الآن نگه داشتی،ترجیح دادم بهشون برسم و روغن نارگیل بادام تلخ بزنم تا
تقویت بشن،وقتی استرس یا تو فشار زیاد باشم موهام همین جور میریزه و...
الآن هم که تو فشار ذهنی شدیدم به موهام میگم تو که دیگه جون نداری ببرمت آرایشگاه
یکم حداقل تو جون بگیری و روبه راه بشی!نمیدونم شاید موهامو کوتاه کردم!
الآن به طرز وحشتناکی صبور آروم شدم!
#مگر غیر از اینه که خدا دستش گذاشته روی قلبم و هی آروم ترم میکنه :(
نمی تونم ادامه بدم به نوشتن...
+میدونم که از دلم خبر داری خدا،تو که میدونی...
+اگه تو اینجور دوست داری باشه،اگه با این حرفا راحت میشی،حرفاتو بزن
+پیامبرم رحمه اللعالمینه
+یآعلی