بسم الله
چه خیالی خوبیست،همین فکرای خیالی
به عقب که برمیگردم ذهنم شلوغ از نگاه از حرف از دغدغه و...
وحال که زندگی را نمیفهمم،انگار تمام گنگ بودن در من خلاصه میشود وقتی مات و مبهوتم
اصلا درک این عهد را حس میکنم نفهمیده ام،خواستن ولی شاید برای فرار از اون همه دغدغه یکساله بهترین تصمیم بود
ولی آخرین تصمیم هم شاید بود،شاید...
آینده ای ترسناک و عجیب و امیدوار و...
نمیدونم زندگی حال را بخواهم تفکرات گذشته هجوم می آورد و ترس آینده چاشنی این غم را زیاد میکند
جنگیدن با خودم بیشتر از هرچیزی عذابم میدهد
عذابی از نوع تنهاشدن و ادامه ندادن...از مقصر بودن :(
شاید هنوز درک نکرده م نه نه شاید تصورم این نبود
میشد یه جور دیگه بشود ولی نشد
اصلا چرا؟این سوال من از اوست از اویی که همیشه با من است...
و
تنها یک حاجت که تمام نجات من است را میخواهم از او...
و تا خالی شوم از فکر و فکر و فکر...
نه میشه بی خیال شد نه میشه دشمنی کرد نه میشه خندید
فقط میشه یک حاجت خواست و سکوت کرد و نگاه کرد...
ادامه دارد...
#دعا_حاجت روا
#یاعلی مدد